چهارشنبه 89 دی 15 , ساعت 8:58 عصر
وقتی کسی را نداری تا که پاییزت را با او هم احساس شوی ... پاییز برایت دلگیر میشود ... آن وقت است که غروب های پاییز، بغض تمام گلویت را می گیرد و دوست داری های های گریه کنی ... که البته نمی توانی ... و مدام آن را فرو می خوری تا که شب فرا می رسد و تو در تنهایی خویش دو سه قطره اشک می ریزی ... و پشت بند آن یک فنجان چای تلخ تا که کمی آرام شوی ... غرق می شوی در تاریکی شب و سکوت افکارت ... تا اینکه سرمای نمناک پاییز تو را به خود می آورد و مجبور می شوی بلند شوی و پنجره را ببندی و ژاکتت را تنت کنی ... و افسوس می خوری که کسی نیست تا که ژاکتت را روی شانه هایت بیندازد و بعد اشک می ریزی که نمی توانی ژاکتت را گرمابخش تن کسی کنی ... یک فنجان چای دیگر و ...
نوشته شده توسط ali torab ahmadi | نظرات دیگران [ نظر]